ازمایشگاه سرد

سلاممم به همگی
اینم پارت سوم:

وارد اتاق میشم بوی خون غلیظ در هوا معلق هست تقریبا میتونم ببینمش . پدرم هر یک نفسش که به سختی میکشد هرکدامشان انگار یک سال از عمر من کم میکند اشک از صورتم سرازیر شده بود ولی فریاد نزدم هیچ صدایی نبود تنها صدا صدای سکوت بود سعی کردم به سمت جلو حرکت کنم اما نشد انگاه پاهایم را با قفل و زنجیر به زمین چسانده بودند.لحظه ای سرم گیج میرود پاهایم سست میشود و نزدیک بود که بر زمین بیافتم که جک منو میگیرد و خیلی ارام و پر از غم میگوید:لیتی..به خودت بیا...
همین حرفش من را تکان حسابی میدهد به کمک جک به سمت تخت پدرم حرکت میکنم کنار تختش سجده میزنم و با دستانی لرزان موهای پدرم را ارام از روی صورتش کنار میزنم مثل مادری که به تماشای بچه اش نشسته است . دکتر همان لحظه وارد میشود صدای کفش هایش از هزاران داستان ترسناک برای من مرموز تر است او کاملا وارد اتاق نمیشود و لب در میماند وبا صدای لرزان جوری که انگار نمیخواهد صحبت کند میگوید: خانم...مکبراید پدرتون...خب...پدرتون..
لحظه ای مکث میکند انگار نمیداند چطور باید حرف را به زبون بیارد سرم را روی لبه ی تخت میگذارم و با صدایی لرزان و گرفته میپرسم:پ..پ..پدرم چی؟
اما دکتر فقط نگاه میکند بعد از چند دقیقه بالاخره لب هایش تکان میخورد و با صدایی که از قبل کمتر لرزان است میگوید:خوب پدرتون چطو...
داشت صحبت میکرد که یک پرستار پرید وسط حرفش و حرف اورا قطع کرد پرستار که انگار کل بیمارستان را دویده بود تا به اینجا برسد نفس نفس میزد و با صدایی با عجله گفت :دکتر..د..د..دکتر بیمار داریم،عظیتش وخیمه خونریزی شدیدی داره
دکتر که چشم هایش از ترس درشت شده بود در پاسخ گفت: با بیشترن سرعت ببرینش به اتاق عمل همین حالا !
و از اتاق بیرون میرود
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۳)

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط